جادوگری که روی درخت انجیر زندگی می کرد به لستر گفت: یه آرزو کن تا برآورده کنم. لستر هم با زرنگی آرزو کرد سه تا آرزوی دیگر هم داشته باشد. بعد با هرکدام از این سه آرزو یه آرزوی دیگر آرزو کرد که تعداد آرزوهایش رسید به 46 و 52 و... به هر حال از هر آرزویش استفاده کرد برای خواستن آرزوهای دیگر تا وقتی که تعداد آرزوهایش رسید به 5 میلیارد و 7 میلیون و 18 هزار و 34 آرزو بعد آرزوهایش را پهن کرد روی زمین و شروع کرد به کف زدن و رقصیدن جست و خیز کردن و آواز خواندن و آرزو کردن برای آرزوهای بیشتر، بیشتر و بیشتر در حالی که دیگران می خندیدند و گریه میکردند عشق می ورزیدند و محبت می کردند لستر وسط آرزوهایش نشست و آن ها را روی هم ریخت تا شد مثل یک تپه طلا و نشست به شمردنشان تا پیر شد و بعدیک شب او را پیدا کردند در حالی که مرده بود و آرزوهایش دور و برش تلنبار شده بودند آرزوهایش را شمردند حتی یکی از آن ها هم کم نشده بود همشان نو بودند و برق می زدند بفرمایید...چند تا بردارید...   به یاد لستر هم باشید که در دنیای سیب ها و بوسه ها و کفش ها همه ی آرزهایش را با خواستن آرزوهای بیشتر حرام کرد گاه آنچه امروز داریم و از آن لذت نمی بریم آرزوهای دیروزمان هستند                                                                                                                                                       "شیل سیلور استاین"

تاريخ : یک شنبه 13 بهمن 1392برچسب:, | 9:28 | نویسنده : ام البنین معتمدی |

یادتونه؟؟؟

یادتون میاد تو دوران ابتدایی وقتی از امتحان بر می گشتیم ازمون می پرسیدن امتحانو چطور دادی داد می زدیم :

بیســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــت!!!!!!!!!!

             به یاد اون روزا یه دقیقه سکوت...



تاريخ : یک شنبه 6 بهمن 1392برچسب:, | 15:19 | نویسنده : ام البنین معتمدی |

سلام به همه هم کلاسی های عزیز...

بچه ها روز اول دانشگاه یادتونه؟؟؟

چه حسی داشتید؟؟؟

الان چه حسی دارید؟؟؟

بهترین خاطره ترم یکتون چیه؟؟؟

یا خدای نکرده بدترینش؟؟؟

زود یا دیر یه ترم گذشت!!! با تمام خوبی ها و بدی هاش...با تمام شیرینی ها و سختی هاش...

اگه زحمتی نیست به سوالایی که پرسیدم جواب بدید...ممنون

راستی اگه در طول ترم سوتی دادید هم ذکر کنید...!!!!!!!!!!!!



تاريخ : شنبه 5 بهمن 1392برچسب:, | 22:23 | نویسنده : ام البنین معتمدی |

مرد جوانی از سقراط رمز موفقیت را پرسیدکه چیست؟سقراط به مرد جوان گفت که صبح روز بعد به نزدیکی رودخانه بیاید. هر دو حاضر شدند. سقراط از مرد جوان خواست که همراه او وارد رودخانه شود. وقتی وارد رودخانه شدند و آب به زیر گردنشان رسید سقراط با زیر آب بردن سر مرد جوان او را شگفت زده کرد.

مرد تلاش کرد تا خود را رها کند اما سقراط قوی تر بود و او را تا زمانی که رنگ صورتش کبود شد محکم نگاه داشت. سقراط سر مرد جوان را از آب خارج کرد و اولین کاری که مرد جوان انجام داد کشیدن یک نفس عمیق بود.

سقراط از او پرسید:"در آن وضعیت تنها چیزی که می خواستی چه بود؟"

مرد جواب داد:"هوا"

سقراط گفت:"این راز موفقیت است،اگر همانطور که هوا را می خواستی در جستجوی موفقیت هم باشی به دستش خواهی آورد."

رمز دیگری وجود ندارد...

 



تاريخ : سه شنبه 24 دی 1392برچسب:, | 22:5 | نویسنده : ام البنین معتمدی |
صفحه قبل 1 صفحه بعد